یاد ایامی که من درس ادب ، در دبستان غفوری خوانده ام

ساخت وبلاگ

   یاد ایامی که من درس ادب، در دبستان غفوری خوانده ام 
 
          یاد ایامی که من درس ادب، در دبستان غفوری خوانده ام
                                 
سخنرانی و پرسش و پاسخ دکتر سید ابوالفضل حسینی
                              دبستان غفوری سبزوار- 11 دی ماه 1398

 


فایل   pdf این مطلب را از آدرس زیر دریافت کنید

https://mail.google.com/mail/u/0?ui=2&ik=c9bcc9658b&attid=0.4&permmsgid=msg-a:r-982414178714805078&th=17121e959d3f77db&view=att&disp=inline&realattid=f_k8bt9v283

مقدمه:
فرهنگی فداکار و نمونه، جناب آقای سید امین طبسی، مدیر دبستان غفوری سبزوار، شرایط  و محیط نسبتا خوبی در مدرسه فراهم کرده است و برنامه های ویژه ای برای دانش آموزان برگزار می کند:

ورزش (با امکانات خوب و سالن ویژه)، سالن کتابخانه ( و مطالعه و گفت و گو)، آزمایشگاه ( با شرایط جالب و روپوش و...)، برگزاری جلسات ( با شخصیت هایی که در این دبستان درس خوانده اند و امروز  می توانند سبب تشویق دانش آموزان باشند) و...
آقای طبسی مطلع شدند که من در دبستان غفوری تحصیل کرده ام. دعوت کردند که برای ساعتی گفت و گو  با دانش آموزان به آموزشگاه بروم. بسیار خوشحال شدم. روش اجرای برنامه را پرسیدم. گفتند: اولاً می خواهیم دانش آموزان، تحصیل کردگان گذشته ی این دبستان را که موفق بوده اند، بشناسند و سبب تشویق آن ها  برای تحصیل و آینده شان باشد. آشنایی با تخصص شغلی، توانمندی ها، هنرها، آثار و سایر جنبه های شخصیتی آنان در گفت و گوی مستقیم هدف ماست .
پذیرفتم و رفتم.

آقای دانایی هم که این روزها و ماه ها و سال ها بعد از بازنشستگی، چهره ی فعال فرهنگی و هنری است، در اجرای برنامه کمک می کند. تعدادی از معلمان هم با دانش آموزان در جلسه شرکت کردند.
برای من که در دانشگاه درس می دهم، سخنرانی برای دانش آموزان کار آسانی نیست ولی اندک تجربه ای دارم. توکل بر خدا! شروع کردم.برای شروع جلسه محتاج به قاری قرآن نبودم، که تلاوت قرآن خودم بد نیست! و در جلسات مختلف مباحث قرآنی هم ارائه می کنم. برای اختصار فقط آیات آخر سوره فجر را خواندم. "یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه. فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی" . بچه ها صلوات فرستادند!بلافاصله تصنیفی بر اساس شعر سعدی خواندم:
بس بگردید  و  بگردد  روزگار           دل به دنیا در نبندد هوشیار
ای که دستت می رسد، کاری بکن   پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
نام نیک رفتگان ضایع مکن                   تا بماند نام نیکت برقرار
نام نیکو  گر بماند ز آدمی                   به کزو ماند سرای زرنگار
سعدیا! چندان که می دانی بگو              حق نباید گفت، الّا آشکار
 دانش آموزان کف زدند!

 

آقای دانایی گفتند: من خیر مقدم عرض کنم خدمت دوست بزرگوارمان آقای دکتر سید ابوالفضل حسینی. ایشان دوران ابتدایی در همین مدرسه دانش آموز بودند. بقیه ی برنامه را به خودشان واگذار می کنم، فقط خوشامدی هم به همسایه ی بسیار خوب مدرسه، عرض می کنم که انشاء الله مهمان هفته ی آینده ی این نشست هستند. آقای اصغر رسولیان هم آمده بود. همان طور که آقای دانایی هم اعلام کرد، قرار است هفته ی بعد، ایشان در چنین مراسمی برای بچه ها سخن بگوید و برنامه اجرا کند. من معرفی رسولیان را کامل کردم و گفتم که همسایه ی دبستان شما استاد قرائت قرآن و آواز ایرانی و از افتخارات شهرما هستند. در هر دو زمینه، به تربیت جوانان اشتغال دارند و در کنسرت های داخلی و خارجی برنامه اجرا می کنند. دانش آموزان، ایشان را تشویق کردند. گفتم که چند سال پیش، من پسر خودم را – که در سن و سال شما بود، به کلاس های آواز استاد رسولیان می بردم و امروز که جوانی شده، یکی از شاگردان خوب ایشان است و در آواز پیشرفت خوبی دارد.  گفتم که من تا کنون در هیچ سخنرانیی این گونه شروع نکرده ام، از من خواستند که تلاوت قرآن و آواز هم جزء برنامه باشد. امروز در حضور آقای رسولیان خیلی جرأت کردم.من در سال های 1346 تا 1348 شمسی کلاس های پنجم و ششم ابتدایی را در این دبستان درس خوانده ام.
از بچه ها کلاس پنجم و ششم دو تا را که از نظر چهره هم تاحدی شبیه به من  در آن سال ها بودند، دعوت کردم تا در دو طرف من قرار بگیرند. من اکنون 63 سال سن دارم، با این کار خواستم چهره مرا در 50 سال پیش، تصور کنند! و " یاد ایامی که اندر کودکی، در دبستان غفوری بوده ام" را به واقعیت نزدیکتر کنم! 
من در روز اول خرداد 1335 در روستای مظفرآباد بخش روداب سبزوار متولد شدم. در سال 1340 به خاطر خشکسالی های این مناطق، به همراه خانواده ام به شمال، استان گلستان، شهر کردکوی رفتیم. و تا 1346 در آنجا ساکن بودیم. من تا کلاس چهارم ابتدایی را در دبستان نظامی کردکوی خواندم. به سبزوار برگشتیم. مرحوم پدرم روحانی بود. زندگی نامه  ی ایشان را در جزوه هایی منتشر و در چند سخنرانی بیان کرده ام. نمونه های زندگی نامه را  هم به این جا آورده ام. شرایط زندگی ما سخت و امکانات ما کم بود. پدرم علاقه ی فراوان به تحصیل ما داشت و به خاطر همین هم بود که در همین منطقه ی خیابان ناوی و نزدیک دبستان غفوری، خانه ای به مبلغ 4000 تومان خرید.  من کلاس پنجم و برادرم کلاس دوم بودیم که به دبستان غفوری آمدیم. رئیس دبستان شادروان آقای ترمه ای بود. احتمالا از معلمان کنونی این دبستان کسی آن مرحوم را ندیده است!  مردی مسن بود و لاغر اندام. قدش نزدیک به متوسط بود. سرش کم مو بود و کلاهی دوره دار(شاپو) بر سر می گذاشت. بسیار آرام و متین می نمود. هیچگاه تندی از ایشان ندیدم. مورد احترام آموزگاران و دانش آموزان بود. من عکسی از مرحوم ترمه ای ندیده ام ای کاش عکس ایشان را در دبستان داشته باشید. چه خوب است که  عکس مدیران سابق را در مراکز فرهنگی حفظ کنند. آقای ترمه ای به خط هم علاقه داشت. ( برادر  ایشان هم که مدیر دبستان روستای اریان و مقیم آنجا بود، خطش خوب بود و دانش آموزانی با خط خوش  تربیت می کرد.) من از ابتدا ی تحصیل با خط رابطه ی خوبی داشتم. از این نظر، در سال هایی که در دبستان غفوری بودم رابطه ی ویژه ای هم با ایشان داشتم. قلم نی را می دادم برایم سر بتراشد و قط بزند. این بهانه ای برای ارتباط  بود. مرحوم ترمه ای را پس از بازنشستگی سال ها در خیابان در حال پیاده روی می دیدم. کلاه دوره دار بر سر داشت و کتی با مدل دوخت قدیمی بر تن! آرام بود و آرام هم راه می رفت. شاید بیشتر از همه جا، ایشان را در خیابان اسرار و در اطراف اداره ی آموزش و پرورش دیده باشم.    اکنون دو دانش آموز در دو طرفم ایستاده بودند. یکی کلاس پنجم به نام ایمان مهرآبادی و دیگری کلاس ششم به نام علی دهنبی. من با خم کردن زانوها درحال نیمخیز، سر خود را در ردیف سر آن ها قرار دادم!

 


 آقای طبسی با تعجب گفت: خیلی شبیه اند!
 گفتم: عکس دوران ابتدایی ام شبیه این هاست! ما هر سه گندمگون هستیم! به پیغمبر گفتند: این همه که در باره ی زیبایی و خوشگلی یوسف می گویند، بگو ببینیم تو خوشگلتری یا یوسف؟ گفت: یوسف خوشگلتر از من بود، اما من نمکین ترم! ما سه نفر هم با نمکیم! ( کف زدن دانش آموزان).
 یکی از معلمان: به همین شرّی؟!
طبسی: علی که خوب است. ایمان هم یک کمی... !  برادرش هنرمند است. چه سازی می زند؟
ایمان: گیتار، آقا.
طبسی:  تئاتر هم بازی می کند. خود ایمان هم می خواهد هنرمند بشود. صدای خوبی هم دارد.
 گفتم به علی دهنبی و ایمان مهرآبادی هرکدام یک جلد کتاب تقدیم می شود و خواستم که بنشینند.ادامه دادم: خاطراتی از دو آموزگار خودم بگویم. در سال تحصیلی 1346-47  مرحوم آقای ترک آبادی  آموزگار کلاس پنجم ما بود. بلند بالا و خوش اخلاق. ایشان هم در بیرون، کلاه دوره دار بر سر می گذاشت. کراوات می زد. منظم و مرتب بود. از دقیق بودنش هرچه بگویم، کم گفته ام!  بین دو جلسه کلاس، زنگ تفریح بود و آموزگاران به دفتر مدرسه می رفتند تا چایی بنوشند و خستگی در کنند.  دانش آموزان هم به حیاط مدرسه می رفتند تا جست و خیزی کنند، اگر با خود چیزی آورده اند بخورند، دستشویی بروند و برای کلاس ساعت بعدی آماده شوند.
در ساختمان قبلی، دفتر در گوشه ی جنوب غربی و طبقه همکف ساختمان بود. پنجره ای مشرف به حیاط داشت. حیاط مدرسه، آن موقع در جنوب ساختمان واقع بود. ساختمان کنونی دبستان، جدید است.  در باز سازی جای ساختمان و حیاط را احتمالاً برای فاصله ی بیشتر کلاس ها از سر و صدای خیابان  تغییر داده اند.
آن موقع ها صبح و بعد از ظهر به مدرسه می رفتیم. اگر اشتباه نکنم صبح ها سه یا چهار ساعت و بعد از ظهر ها هم دو ساعت(کلاس).  کلاس سه ردیف نیمکت داشت و در هر نیمکت هم سه نفر می نشستند.
من از نظر جثه بزرگ نبودم، خیلی هم کوچولو نبودم! ردیف جلو و وسط می نشستم. یک روز بعد از زنگ تفریح به کلاس آمدیم. همه سرجای خود نشسته بودند. در باز شد و آقای ترک آبادی وارد  کلاس شد.
  مبصرکلاس: برپا!
همه برخاستند! 
آموزگار دستور دادند: بنشینید!
 همه ساکت نشستند. آقای ترک آبادی با آن قد و قامت بلندش به وسط کلاس آمد. درست روبروی من!  یادم نیست که یکی یا هردو دستش را پشت کمرش گرفته بود. یک گام دیگر برداشت و درست نزدیک میز نیمکت من کمرش را خم کرد. رو به من کرد. چهره اش درست با چهره ام مقابل شده بود! گویا می خواست از نزدیکترین نقطه مرا ببیند! من که با جثه ی نسبتاً کوچکم، آموزگار بلند قدم را در مقابل خود، خم شده می دیدم، شگفت زده شده بودم!  متوجه ماجرا نبودم، دیگران هم نبودند!
در همان حالت گفت: حسینی! چشم هایت را ببند و دهانت را باز کن!
من که در بُهت فرورفته بودم، یارای اطاعت نکردن نداشتم! چشم هایم را بستم و دهانم را گشودم! در این لحظه چیزی در دهانم گذاشت!  و گفت: حالا دهانت را ببند و چشم هایت را باز کن! این کار را کردم ولی بلا فاصله آن چیز را از دهان در آوردم، نگاهی به آن انداختم.  دیدم "یک مغز پسته" است! گفت:  بخور! خوردم. با خود می گفتم خدایا این نمایشنامه است؟! یا خواب می بینم! هرچه بود، من خوشمزه ترین مغز پسته ی عمرم را در آن لحظه خوردم! شاید اگر دستور آموزگار نبود، آن را نمی خوردم و نگاهش می داشتم!  هنوز طعم همان یک مغز پسته را در ذائقه ی قلب و ذهنم بیاد دارم. و احساس می کنم از حالا که بیانش کردم، در تاریخ می ماند! و درسی برای آموزگاران دیگری خواهد شد!
درسی که آقای ترک آبادی در آن لحظه به من یاد داد، مرا برای همیشه مرهون لطف خودش کرد. او در زنگ تفریح در دفتر مدرسه، هنگامی که آموزگاران با پسته پذیرایی می شدند، این یکی را به یاد من و برای من که شاگرد اول کلاسش بودم، برداشت و به کلاس آورد. امروز در این دبستان اعتراف می کنم که در طول پنجاه سال گذشته،  پسته ای به آن خوشمزگی نخورده ام! برای روح بلند و ملکوتی اش صلواتی بفرستیم! ( صلوات) حالا می خواهم از معلم کلاس ششم خودم خاطره بگویم. آیا کسی می تواند حدس بزند که از چه کسی سخن می گویم؟
برخی از دانش آموزان گفتند: آقای دانایی! برخی گفتند آقای طبسی! و...
آقای طبسی گفتند: آقای حسینی معلم ما بوده!
به دانش آموزان گفتم: شما حق دارید. از 50 سال پیش که نبوده اید، یادتان هم نمی آید! معلمان شما هم به یاد نمی آورند. آموزگار کلاس ششم من در سال 1347- 48 مرحوم آقای سید عباس موسوی بود. الآن یکی از فرزندان ایشان در دانشگاه، همکار ماست( دکتر سید ابوالفضل موسوی) و یکی دیگر در آموزش و پرورش سبزوار ( دکتر سید جواد موسوی). البته آن شادروان در سال های بعد که فوق دیپلم گرفته بود، در  مدارس راهنمایی تدریس می کرد.
(آقای طبسی: آن مرحوم در مدرسه ی راهنمایی فاطمی معلم عربی ما بود.)
در باره مرحوم موسوی ادامه دادم که چه انسان بزرگواری بود! ایشان قدش به بلندی مرحوم ترک آبادی نبود ولی چهار شانه، خوش اندام، فعال و پرتحرک بود.
آقای موسوی فردی بسیار متدین بود. به دانش آموزان نماز را عملا آموزش می داد. به یاد بیاورید که دارم از سال 1348 ، سال ها قبل از انقلاب  و جمهوری اسلامی( زمان آن پادشاه قبلی! ) سخن می گویم. جزء وظیفه اش که نبود. علاقه و ایمان داشت. سر کلاس جانماز آورده بود. خودش نماز می خواند تا دانش آموزان همان طور که روی نیمکت هایشان نشسته اند، نگاه کنند. بعد از من خواست تا نماز بخوانم. من هم خواندم. آقای موسوی  از بچه ها می خواست تا آن ها هم ، هر کس که مایل بود این کار را بکند. من از کودکی حتی در حدود چهار سالگی که پدرم در روستا مکتب خانه داشته است، پیشنماز می شده ام. پدرم قرآن را در همان کودکی به من آموزش داد. قبل از رفتن به مدرسه خواندن و نوشتن را به من یاد داد. کتاب آموزشی که برای بزرگسالان تدوین کرده بودند و در کلاس های "پیکار با بی سوادی" در جمع اکابر (بزرگسالان) آموزش داده می شد، به من آموزش داد. به خاطر زحمات پدرم، من همیشه در دوران تحصیلم شاگرد اول و یا ممتاز بودم. پدرم در علم و اخلاق معلم و راهنمای من بوده است.    
این آموزگار خوب کار های فوق برنامه می داد. مدرسه برای عید غدیر مراسم داشت و از خانواده ها دعوت کرده بودند. در حیاط دبستان صندلی چیده بودند. مقاله ای را که من تهیه کرده بودم به همراه شعری که احتمالا از مرحوم دکتر قاسم رسا در این زمینه بود، در بالال پله های دبستان در مقابل جمع خواندم. شاید مطلع شعری که مرحوم موسوی به من داند تا بخوانم این بود " جرس فریاد می دارد که اهل راز می آید" مرحوم حجت الاسلام غفوری که بعداز انقلاب در دادگستری سبزوار مشغول شد و پسرشان هم شاگردی ما بود، در آن جمع حضور داشت. آن روز یک کتاب گلستان سعدی هم هدیه گرفتم.
انشا نویسی من هم زبان زد شده بود. یکی از همکلاسی هایم به نام آقای کسکنی چند بار ازمن می خواست تا حد اقل چند خط اول از انشاء را برایش بنویسم می گفت بقیه اش را خودم می نویسم . می گفت نمی دانم چطور شروع کنم! راست هم می گفت! بعد از چند بار دیدم به شکل یک عادت در آمده و من هر هفته این مشکل را خواهم داشت! نمی دانم من گفتم یا خودش به این نتیجه رسید که یک مطلب عمومی حفظ کند که بدرد همه موضوعات بخورد! مثل این خطبه های عربی که آخوند ها با آن منبرشان را شروع می کنند. اواین کار را کرد. متنی که او از آن پس در آغاز انشاء هایش  می نوشت این بود: " اگر ما به دیده ی حقیقت به این موضوع بنگریم....."! موضوع انشاء  هرچه بود فرقی نمی کرد! از کمک من قطع امید کرد و خودش راه افتاد. این روش لازمه ی تعلیم و تربیت است. شادروان موسوی یک بار از دانش آموزی به نام دلبری که سال قبل، هنگام ارائه ی انشاء، بریده روزنامه با خود آورده و از روی آن در کلاس خوانده بود، یاد کرد. او با این کار می خواست ارائه مستند را به ما نشان دهد.
در سال های پس از انقلاب، مدتی در اموتربیتی با آن مرحوم همکاری کردم. مرحوم موسوی را، حتی سال ها بعد که باز نشسته شده بود، در خیابان های شهر می دیدم، کفش های ورزشی داشت و بسیار جدی پیاده روی می کرد، اما ... خدایش بیامرزاد. من پس از ششم ابتدایی، سه ساله ی اول دبیرستان (سیکل اول) را در دبیرستان ملی سعدی به مدیریت مرحوم آقای ثمینی خواندم که محل آن در شمال باغ ملی، تقریباً مکان فعلی اداره ثبت اسناد و املاک سبزوار بود. منزل قدیمی ای ( معروف به کاشمری) که ایکاش حفظ می شد! سه سال آخر ( سیکل دوم) را در دبستان اسرار در رشته ی ریاضی تحصیل کردم (1351- 1354). مکان آن گوشه جنوب غربی میدان حکیم سبزواری، جنب اداره ی آموزش و پرورش بود. دبیرستان بزرگی بود که بخش هایی از آن را برای توسعه اداره آموزش و پرورش به آن افزودند و بخش های شمال و شمال غربی آن را به "مرکز درمانی فرهنگیان" و "تالار فرهنگیان " اختصاص دادند.
در سال 1354 از دبیرستان اسرار دیپلم ریاضی گرفتم. تحصیل در ریاضی به من قدرت استدلال داد. بنا براین در زمینه های مختلف دیگری هم که مطالعه می کنم، بر خردورزی، عقلانیت و استدلال تأکید دارم . نگاه به عقل و خرد، نگاهی جمعی و تاریخی است. عقلانیت، مورد نیاز نهادهای تصمیم گیری و مدیریت اجتماعی و مراکز آموزشی ماست.پس ازگرفتن دیپلم ریاضی، در رشته زیست شناسی در دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شدم. زیست شناسی، علمی بسیار زیباست. تمام موجودات زنده از ویروس ها، باکتری ها، جلبک ها، تک یاختگان، قارچ ها، گیاهان، جانوران و انسان در این علم مورد بررسی قرار می گیرند. دوران تحصیل من  با انقلاب و جنگ و انقلاب فرهنگی و تعطیلات همزمان شد. با این حال من دست از تحصیل برنداشتم. لیسانس زیست شناسی گرفتم. یک سال در آموزش و پرورش دبیر شدم. علاقه به تحصیل داشتم.  سال 1364 در رشته کارشناسی ارشد مدرسی ژنتیک دانشگاه تربیت مدرس  پذیرفته شدم. رشته ژنتیک و آگاهی از رمز و راز حیات و توارث و... باعث شده که دریچه های زیبایی از حیات و زندگی در برابرم باز شود.  از سال 1368  و پس از گرفتن فوق لیسانس برای این که سبزوار تبدیل شهری دانشگاهی بشود، به سبزوار آمدم. در دانشگاه جدیدالتأسیس تربیت معلم سبزوار شروع به کار کردم. من برای این هدف از شرایط  و فرصت های خوبی، گذشتم. می خواستم به شهر دیار خودم خدمت کنم. خدماتم در طول این سال ها روشن است. فعلا زمان طرح آن ها نیست. رشته ی زیست شناسی را تأسیس کردم. آن دانشگاه، امروز، به نام "دانشگاه حکیم سبزواری" مشهور است. در روز های اخیر جشن پایان 30 سالگی خدمت علمی ام در دانشگاه گرفته شد. یعنی پس از پایان امتحانات این ترم من بازنشسته می شوم( 1/ 11/1398).  من و دوستان و همکاران اولیه ی ما، در باره ی انگیزه ی دانشگاهی شدن سبزوار احساس موفقیت می کنیم.  امروز سبزوار حدود  30000 دانشجو دارد. پس از راه اندازی رشته زیست شناسی، برای دایر کردن رشته هایی دیگر اقدام  کردم. و خود در دوره دکتری میکروب شناسی پزشکی در  دانشگاه تربیت مدرس شروع به تحصیل کردم. پس از اخذ دکترا دوباره به دانشگاه سبزوار برگشتم. کار اصلی ام تدریس بوده است. ریاست دانشکده علوم پایه و مدیریت گروه زیست شناسی  را هم داشته ام. پس تحصیل و تخصص من در ژنتیک و میکروب شناسی است. بیماری های ژنتیکی(بیماریهایی که از طریق والدین به فرزندانشان به ارث می رسد) و بیماری های عفونی را که عامل میکروبی دارند، می شناسم. درس های مختلفی در گروه زیست شناسی داشته ام که سرتان را با این گونه مباحث درد نمی آورم. بحث های علمی سخت، برای این جا ضرورت ندارد. داستانی بگوئیم. در حدود بیست و چند سال پیش به مناسبتی از من خواستند که  در دبستانی برای دانش آموزانی مثل شما سخنرانی داشتم. دیدم سخنرانی برای بچه ها سخت است داستانی را که مرحوم دکتر علی شریعتی نقل کرده است، مناسب دیدم. برای شما هم می گویم. صیادانی که در جنگل برای گرفتن میمون می رفتند، کارشان مشکل بود. میمون های زرنگ را به راحتی نمی توان گرفت. با تیراندازی هم که زخمی و کشته می شوند. کلکی را انجام می دهند. چگونه؟  یک سطل پر از آب در مقابل خودشان می گذارند. در آن دور دست هم یک سطل مشابه به این، پر از چسب می گذارند. میمون ها ادای انسان را درمی آورند. صیاد دست هایش را فرو می برد داخل سطل. میمون هم همین کار را می کند. صیاد دست هایش را می گذارد روی صورت و چشم هایش. میمون هم دست هایش را روی چشم هایش می گذارد. صیاد دسته هایش را بر می دارد و چشم هایش باز است. اما دست میمون به صورتش می چسبد و چشم هایش باز نمی شود، زیرا  سطلی که میمون دست هایش را در آن فرو برده بود چسب داشت. میمون دیگر جایی را نمی بیند و صیاد می آید به راحتی میمون را دستگیر می کند و  توی کیسه اش می اندازد و می برد.  ما هم اگرعقلمان را بکار نیندازیم، استدلال نکنیم و فقط از دیگران تقلید کنیم، ممکن است این بلا بر سرمان بیاید. برای دکتر شریعتی هم که این داستان عبرت انگیز را از او برایتان نقل کردم، کف بزنید. ( کف زدن دانش آموزان) من فردا در کافه ویرگول، معرفی کتاب " کتاب کوچک فلسفه" را دارم. این کتاب در 24 فصل قله های فکری را از یونان قدیم، سقراط، افلاتون، و ارسطو گرفته تا پایان قرن بیستم را معرفی کرده و نکات اساسی هر یک را بیان کرده است. می دانید ک فلسفه با استدلال سر وکار دارد و ما باید در مدارس قدرت استدلال را در آموزش مبنا قرار دهیم.

سوالات: عوامل پیشرفت خود را چه می دانید؟ 
جواب:  پدرم که از ابتدا همت والایی برای تعلیم و تربیت من داشت و برای سواد و اخلاق ما زحماتی را متحمل شد. در بقیه ی مراحل، پشتکار خودم یکی از عوامل اصلی بود. شرایط زندگی من نسبت به پدر بزرگم که او هم روحانی بود ( و نیز سایر اجدادم) بیش از هزار سال است. اجداد ما هزاران سال، تقریبا مثل هم زندگی می کردند، اما در عصر ما تحولات علمی و تکنولوژیک زندگی ما را تغییر اساسی داده است.
من از عصر چراغ گِرد سوز(نفتی) تا عصر دهکده ی جهانی و اینترنت را دیده ام.  من اکنون آشنایی اجمالی با نام مکاتب فلسفی و اجتماعی دارم، ولی پدر بزرگ من با آن که عالم دینی روستا بود، حتی از منابع مسلمانان اهل سنت هم  اطلاعاتی نداشت، تا چه رسد به ادیان، افکار، فلسفه ها و مکاتب دیگر!
در زمان من یک انقلاب بزرگ در کشور اتفاق افتاد و من با آن که یک جوان 22 ساله بودم برنامه ریز و رهبری کننده ی نسل خودم در محیط شهرم بودم و حال آن که پدر بزگ من و تا هر چه در اعماق تاریخ عقب تر برویم ، چنین تجربه ای نداشتند. 
من جنگی را دیده ام  و در آن حضور یافته ام  که اجدادم تجربه اش را نداشته اند.
من دانشگاه رفته ام و نسل های قبلی پدران من، با علوم جدید آشنا نبوده اند! من در کارشناسی ارشد روی تاثیر گاز خردل بر کروموزوم های مجروحان جنگی تحقیق کردم و در دوره دکتری ژنی از یک ویروس را به ژن هایی از باکتری پیوند زده ام و پرو تئین نوترکیب درست کرده ام. این، جزء مدرن ترین علوم روزگار ماست. مهندسی ژنتیک و بیوتکنولوژی مدرن، در گذشته وجود نداشته اند و اجداد من با آن سر وکار نداشته اند. این تغییرات سریع در همه ی ابعاد زندگی من و تو را پدرانمان در تاریخ ندیده اند. این است که امثال من به عنوان نمونه از چنین انسان هایی باید بتوانیم به خودآگاهی جدیدی دست بیابیم و جامعه ی خویش را هم در مسیر این تغییرات آماده سازیم تا از خسارات پیش بینی نشده حفظ کنیم و خود را با این تغییرات هماهنگ نماییم. به همین سبب برنامه ام برای دوران باز نشستگی این است تاریخ زندگی و دوران خود را با توجه به این گونه تغییرات بنویسم.
توضیح لازم آن که، این مباحث را به معنی تغییر، تفاوت و تحول روزگارمن و ما، نسبت به دوران اجدادمان در نظر بگیرید و نه دلیل برتری! چه بسا صفا و صمیمیت و فداکاری ها که در نسل آباء و اجداد ما نسبت به ما بیشتر و خود آنان هم از ما بهتر بوده اند. من منظورم تبیین واقعیت ها بود نه ارزشگزاری.


 آقای دانایی:  شما، از میکروب شناسی، ژنتیک،  قرآن، فلسفه و حکمت، فرهنگ و ادب و .... نام بردید و بین برخی پیوند برقرار کردید. برای من قدری مایه ی تعجب است  که افرادی علوم مختلفی را فرا گرفته با هم ممزوج کرده باشند! در مورد مرحوم دکتر محمد معین( مولف فرهنگ معین) که در پنجاه سالگی به کُما رفت و بعد از پنج سال فوت کرد، می گویند که ایشان در این پنجاه سال به اندازه ی 250 سال( نسبت به افراد عادی) از مغزش کار کشیده است. شما با توجه به رشته تان فکر می کنید که من چند درصد از مغزم کار کشیده ام؟
پاسخ: من نمی توانم در صد تعیین کنم ولی با این مقیاس می توانم بگویم خیلی کم! و انسان ها می تواند بیش از این از مغزشان کار بکشند. انیشتن هم از تمام مغزش استفاده نکرده است. نوعا استعداد هر یک از ما، بیش از این است که از آن استفاده کرده و اکنون از آن بهره مندیم. انسان، توانمندی های بسیاری دارد که تا کنون از آن ها استفاده نکرده است. تکامل انسان روندی سریعتر از گذشته دارد.
یک دانش آموز : آقا ! انسان از پنج در صد مغزش استفاده می کند! دانش آموزی دیگر: آقا! شما سفر خارجی هم داشته اید؟
پاسخ: آری چند سفر داشته ام. ترکمنستان، سوریه، عربستان، مالزی، پاکستان، روسیه و ترکیه . در برخی از ین کشور ها دانشگاه ها را دیده ام . مقالاتی هم به همایش ها فرستاده شده است. همایش هایی در ایران ( به صورت ملی و بین المللی) شرکت کرده ام.
در همین سبزوار یکی از بزگترین هایش های بین المللی را برگزار کرده ایم، " کنگره ی بین المللی دویستمین سال تولد حکیم سبزواری" که من یکی از موثر ترین عوامل آن بوده ام و حدود دو سال برای آن وقت گذاشتم.  شما دانش آموزان در میدان حکیم سبزواری، نزدیک باغ ملی مجسمه ی حکیم سبزواری را که مشاهده می کنید، یکی از ثمرات همان کنگره است که توسط دوست هنرمند ما استاد حسین ماستیانی ساخته شده است.

سوال دانش آموز: آقا! در  زیست شناسی، میکروب شناسی و ژنتیک، چیزی که بیشتر به آن علاقه مند شدید، چی بوده؟
پاسخ:  علاقه همراه با تعجب بوده و هنوز هم تعجب می کنم! داستانی برایتان نقل کنم: در سال هایی که دانشجوی ارشد ژنتیک بودم، با توجه به مطالعاتم در زمینه های دینی، فلسفی و روانشناسی، به فکرم افتاد که بدانم زمانی که ما "یاد می گیریم" ، چه اتفاقی در سلول های مغز ما در سطح ژن ها و محصولاتشان می افتد؟! وقتی که ما چیزی را "به حافظه می سپاریم"، چه چیزی در درون سلول های مغز ما باقی می ماند؟! وقتی که ما خاطرات و دانسته های سال و دهه های گذشته را "به یاد می آوریم"، به چه چیزی از بایگانی مغزمان مراجعه می شود؟! همه ی این ها چگونه انجام می شود؟!
پاسخ این گونه سوالات در گذشته با فلسفه، علم النفس (روانشناسی قدیمی) و حتی الهیات (کلام) و یا... داده شده بود!! که این ها همه کار نفس ناطقه است!، کار روح است روح مجرد است! و مادی نیستند!....اما من دنبال چنین پاسخ هایی نبودم  و مطالعه ای در باره ی مکانیسم بیان ژن ها را در این زمینه  انجام دادم در باره ی کار مغز، تعجب ها بیش از این است.  یک انگیزه ام در این مطالعه، مصاحبه ای بود که  جیمز واتسون یکی از کاشفان ساختار ماده ژنتیکی ( DNA)، با مجله ی " نیوساینتیست" انجام داده بود، آن مصاحبه را ترجمه کردم و در مجله ی اطلاعات علمی منتشر شد(1366یا 67). واتسون  گفته بود که در باره ی مکانیسم های مولکولی فعالیت های مغز، چیزی نمی دانیم و هنوز در تاریکی هستیم! 
موضوع دیگری که باز هم اعجاب مرا برانگیخته بود، مساله ی "تمایز" در زیست شناسی بود.  با دو نفر از همکلاسی های دوره ی فوق لیسانسم(حدود 1367) در حال قدم زدن بودیم که این موضوع را با آنان مطرح کردم. آقایان دکتر سید مجتبی محدث اردبیلی که اکنون استاد ژنتیک دانشگاه علوم پزشکی تبریز است و آقای دکتر علیمحمد فروغمند که استاد ژنتیک دانشگاه شهید چمران است. "تمایز" در زیست شناسی در باره تغییراتی سخن می گوید که در مراحل رشد و نموّ یک جنین اتفاق می افتد و با این که همه ی سلول های بدن ما از یک سلول اولیه به نام "زیگوت" بوجود می آیند، چگونه این همه متنوع می شوند و تخصص های گونه گون پیدا می کنند؟ زیگوت حاصل ترکیب  و لقاح " اسپرم" از پدر و " تخمک" از مادر است و همه ی سلول ها ی هر یک از من و شما از همان یک سلول منشا می گیرند. در اثر تقسیمات سلولی، از یک سلول، دوتا بوجود می آیند، در تقسیم بعد چهارتا می شوند و همین طور هشت تا و....  جنین حاصل تکثیر، رشد، نموّ و تمایز همین سلول هاست.  برخی سلول های عصبی را و بعضی سلول های خونی را .... می سازند. از آن مهمتر چه چیزی و چگونه تعیین می کند که در کدام مرحله از رشد جنین، باید چه اتفاقی بیفتد؟ و کدام سلول از کدام سلول تمایز بیابد؟! و شاید خنده دار باشد که بگویم چه برنامه ای در ژن های همان یک سلول اولیه ی من وجود دارد که من باید یک بینی داشته باشم و نه چند تا ؟! دو تا چشم دارم و نه کمتر یا بیشتر؟! این یک بینی هم سوراخ هایش رو به پایین است و رو به بالا یا این طرف یا آن طرف نیست؟ اصلا چرا در همین نقطه از صورتم قرار گرفته و نه در فرق سرم یا کف پام؟!  یا نه! به چه علتی تا همین اندازه رشد کرده و نه کمتر(بی دماغ) و یا بیشتر( بینی پینوکیو)؟! می توانست بسیار کوچک و پهن باشد! چرا در همین حد که آن را عادی و طبیعی می دانیم، رشد کرده و نه کمتر و بیشتر؟! این بینی را به عنوان یک مثال گفتم و شما می توانید در مورد سایر اندام ها همین سوالات را مطرح کنید. برای هر عضوی، شکل های مختلف، فراوان و ممکنی را می توان فرض کرد! در مورد تمایز و تشکیل بموقع اندام ها و نظم و ترتیب آن ها، سؤال های فراوان را می شود مطرح کرد. امروز پاسخ هایی در مورد مکانیسم های تغییرات و رشد و نمو و تمایز  در علم بسیار جذاب زیست شناسی تکوین وجود دارد. علم زیست شناسی تکوین هم در حال تکمیل است و این رشته، سری دراز دارد!
 آری تمام این برنامه ها در ماده ی ژنتیک همان سلول اولیه  وجود دارد که نیمی را از پدر( اسپرم) و نیمی را از مادر(تخمک) دریافت کرده ایم و در تمام سلول های بدنی ما همین وضع وجود دارد. البته سهم مادر در فرزندان از پدر، اندکی بیشتر است (توارث مادری) . این سهم در پسرا ن از دختران هم  بیشتر است. پسر، کروموزوم X  را از مادر می گیرد که بزرگتر از کروموزوم  Y  است که از پدر می گیرد.  در مورد این علاقه مندی نکته ای دیگر هم بگویم. زمانی که دانشجوی دوره ی کار شناسی بودم، کتاب ژنتیک استانسفیلد را می خواندم. جمله ای در مقدمه ی کتاب توجهم را جلب کرد که " ژنتیک، قلب علوم زیستی است." شاید این جمله در سمت و سو گیری من، برای ادامه ی تحصیل در ژنتیک مؤثّر بود. این علمی مدرن است که در زمینه های متعددی مثل بیوتکنولولوژی و پزشکی و....جایگاه بسیار مهمی دارد. من در دوره دکتری هم که عنوانش "میکروب شناسی پزشکی" است، تحقیقات پایان نامه ام را روی مباحث ژنتیکی باکتری و ویروس ها  انجام دادم. سوال دانش آموز: چه کتاب هایی نوشته اید؟
پاسخ: بیشترین توجهم بر تدریس بوده است و تعدادی مقالات. یک وبلاگ دارم که مقالات عمومی و متنوع من در زمینه های مختلف را در آن جا می توان دید.(  hosseinisabzevar.blogfa.com  ). یک کتاب با همکاری دوستان آقای محمدعلی فتاحی، آقای شهرام کافی وآقای کلاته تدوین کرده ایم به نام "کویر پر ستاره" در باره شهدای دانشجوی سبزوار است. جزواتی هم هست ولی ان شاء الله بنا دارم دوران بازنشستگی را به تدوین و انتشار دیدگاه هایم بپردازم. خوشبختانه تمام سخنرانی ها و جلسات بحث های علمی، فرهنگی دینی و قرآنی در طول 15 سال اخیر ضبط شده اند. بسیاری از آنها قابلیت پیاده شدن و ویرایش و چاپ را دارند ولی باید مدوّن شوند.آقای طبسی جنبه ی هنری مرا یاد آوری کردند که  گفتم من در دوره ی دبیرستان در نقاشی، خط، مشاعره و روزنامه نگاری تمرین ها و تجربیاتی داشتم. خط را هنوز هم ادامه می دهم و نمونه هایی را به همرا آورده ام. در سال های اول و دوم دبیرستان آقای ماستیانی معلم نقاشی ما بود. من نقاشی مداد رنگی، آبرنگ و سیاه قلم کار می کردم. در چهره نگاری نسبتاً خوب بودم و نمونه هایی از چهره نگاری های آن دوران هنوز هست. یک نمونه تصویر مرحوم سلطانمراد گلستانی شاعر سبزواری است که سمت استادی برای پدر من داشته است. ایشان برای تقدیر و تشکر از این کار من، شعری فرستاد که چنین آغاز می شود:
سید ابوالفضل حسینی! ای که تو        چون پسر های منی اندر شمار
عکس من را با قلم کردی تو رسم           تا  بماند بعد مرگم، یادگار
آفرین بر پنجه ی نقش آفرین         آفرین ای خوشنویس خوش نگار
.....
  عکاسی هم یکی از زمینه های مورد علاقه ام بوده است. در دبیرستان قدری عکاسی کار کردم ولی از سال 1354 که دانشجو شدم، یکی از هدیه هایی که به دوستان و بستگان تقدیم می کرده ام، عکس بود. ( اکنون تقریبا همه با موبایل عکس تهیه می کنند).در پایان اعلام آمادگی می کنم که حاضرم هفته ای دو ساعت به این دبستان بیایم و در هر زمینه ای که مورد نیاز باشد و از من کاری ساخته باشد، کاری انجام دهم: مباحث علمی و درسی، فرهنگی وهنری، کتاب خوانی و گفت وگو....
( کف زدن دانش آموزان). آقای طبسی هم از این موضوع استقبال کردند. نمونه هایی از خط هایی که نوشته بودم به مدرسه دادم.
آقای طبسی خطاب به دانش آموزان گفتند : اگر دقت کرده باشید متوجه شدید که آقای دکتر در سخنرانی شان گفتند که پدرم برای من زیاد زحمت کشیده اند. چون پدر ایشان به رحمت خدا رفته اند، برای شادی روحش صلوات بفرستید. ( صلوات).

 

 

ادامه دادم: توصیه ی من این است که از این فضای خوبی که دارید برای کتابخوانی و جلسات گفت وگو استفاه کنید. این کار در همه ی سطوح می تواند انجام شود.

برای حسن ختام، از شعر هایی که  به صورت خطاطی شده آورده بودم، دو نمونه از اشعار اقبال لاهوری را خواندم :            
ادب پیرایه ی نادان و داناست      خوش آن کو از ادب خود را بیاراست
ندارم آن مسلمان زاده را دوست      که در دانش فزود و از ادب کاست
+++++++++++++++++
گِلِه ، از سختیِ ایّام بگذار         که سختی ناکشیده، کم عیار است
نمی دانی که آب جویباران      اگر بر سنگ غلتد، خوشگوار است
 
 اقبال لاهوری در شعر اول بر اهمیت ادب، برای باسواد و بی سواد تاکید می کند. در شعر دوم می گوید مشکلاتی که بر سر راه زندگی پیش می آیند، انسان را آبدیده تر و کارکشته تر می کنند. امواج دریا اکسیژن را برای ماهیان در داخل آب حل می کند و آب رود خانه ای که با سنگ ها برخورد می کند، اکسیژن دار می شود و خوشگوار است. کتاب هایی که برای دانش آموزان هدیه آوردم : به نام های  "چشمه حکمت" و "شعر و مشاعره"  بودند گرد آوری شده توسط خانم من ( زهرا مسلمانی )هستند. کتاب چشمه ی حکمت حاوی گفتار ناب بزرگان در موضوعات مختلف است و برای انشا نویسی خوب است. کتاب شعر و مشاعره هم که نیاز به توضیح ندارد. هر دو نفر کتاب شعر و مشاعره را انتخاب کردند. آقای دانایی گفتند که دانش آموزان برنامه ی مشاعره دارند و این کتاب برایشان کمک خوبی است. 
در آغاز کتاب ها نوشتم:
تقدیم کتاب شعر و مشاعره به آقای ایمان مهرآبادی کلاس پنجم دبستان غفوری
تقدیم کتاب شعر و مشاعره به آقای علی دهنبی    کلاس ششم دبستان غفوری
++++++++++++
امید که انشاء الله  عکس هایی از مرحومان ترمه ای، ترک آبادی و موسوی را  به دست آورم و به این متن اضافه کنم.


 


 

 

دکتر سید ابوالفضل حسینی - سبزوار...
ما را در سایت دکتر سید ابوالفضل حسینی - سبزوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hosseinisabzevaro بازدید : 360 تاريخ : چهارشنبه 3 ارديبهشت 1399 ساعت: 9:58