همکلاسی های 54- دبیرستان اسرار – بخش 7

ساخت وبلاگ
همکلاسی های 54- دبیرستان اسرار  بخش 7

دکتر سید ابوالفضل حسینی

سید ابوالفضل حسینی سال های آخر دبیرستان 

 

تعدادی از همکلاسی ها و همدوره ای ها 1353

 

آقای جعفرزاده

آقای جعفرزاده دانش آموز بسیار ساعی، خوش بیان و خوش چهره بود. با علاقه و اشتیاق عجیبی به حل مسائل روی تخته سیاه یا کاغذ  می پرداخت.  استعدادش به گونه ای بود که می شد آینده ی درخشانی را برایش پیش بینی کرد. سال ها بعد، پس از انقلاب فرهنگی،  ایشان ر ا دیدم که استاد دانشکده فنی دانشگاه فردوسی مشهد شده بود. از آن زمان سال هاست که از ایشان خبری ندارم.

آقای فرید ترمه ای

خوش استعداد بود در مسابقه ی روزنامه نویسی بین دبیرستان ها، با آقایان محمود امیری و بیارجمندی و من، باهم یک گروه بودیم.

آقای هنربخش

از دانش آموزان خوش استعدادی بودند که در ریاضی از قدرت خوبی برخوردار بود. پس از سال 1354 دیگر اطلاعاتی از ایشان  ندارم.

آقای عظیمیان

 آقای عظیمیان همکلاسی ما، پسر آقای شهردار آن زمان بود. اکنون در سبزوار خیابانی از میدان سه گوش تا خیابان شهید چمران، به خیابان عظیمیان معروف  است. در آن روزها این خیابان جدیدالاحداث بود و چون منزل عظیمیان یعنی آقای شهردار هم در آنجا واقع بود، به این نام نامیده شد. عظیمیان، خوش تیپ و با روحیه ی آرام بود. در عکس جمعی در محوطه دبیرستان نفر دوم از راست است.

آقای باقر ممتحنی

آقای باقر ممتحنی دانش آموزی کوشا، زیرک با قدرت دریافت بالا بود.  پدرش در خیابان اسرار مغازه داشت. گاهی از برادر کوچکترش که سال های دهه 70 دانشجوی دانشگاه تربیت معلم سبزوار  بود، احوالش را می پرسیدم. شرایط بعد از انقلاب، نمی دانم چه بر سر این نسل آوردکه از این گونه استعداد ها بهره نبرد. شنیدم در اطراف تهران مرغداری زده و روزگارش را با این شکل می گذراند.

آقای محمود دولت آبادی

این محمود دولت آبادی، غیر ازآن محمود دولت آبادی نویسنده معروف است که سن و سالش از ما بیشتر بود.  در جریانات پس از انقلاب و جزء طرفداران مجاهدین خلق شد و اعدام گردید.

 

آقای اسحاقیان

 آقای اسحاقیان در ابتدای کوچه گود انبار ضلع شرقی مسجد پامنار لبنیاتی دارد. در عکس مشترکی که پس از پایان امتحانات ششم دبیرستان در "عکاسی پر" گرفتیم، حضور دارد. در عکس دبیرستان هم دیده می شود( نفر دوم نشسته از چپ). هرگاه که از خیابان بیهق و جلوی مسجد پامنار بگذریم، می توانیم یک احوالپرسی از ایشان داشته باشیم.

 آقای کمایستانی

آقای کمایستانی، جوان ساده و پاکی  بود که ذکر خاطره ای از ایشان را در مورد آقای وزیری، دبیر ریاضی داشتم. ایشان زود ازدواج کرد و عجله داشت.  در سپاه خدمت کرد.  در عکس مشترک عکاسی پر، ایشان کلاهی بر سر داشت.

 آقای حسن معدنی

 یکی دیگر از دوستان خوبمان جناب آقای حسن معدنی بود. او مدتی در سالهای اول پس از انقلاب، با جریان آقای لطف الله میثمی کار مطالعاتی کرد، ولی بعداً با نوشتن جزوه ای به همراه چند تن دیگر از دوستانشان به این رابطه خاتمه دادند. آقای حسن معدنی در سال های دهه 60 دچار حادثه ای شد و بعد از جراحات زیاد جان سالم بدر برد. از انسانهای بسیار خوش اخلاق و با صفا و دوست داشتنی بود. سال هاست که ایشان را ندیده ام.  احتمالا در مشهد است.

شهید عباس بروغنی

آقای عباس بروغنی است که در جبهه دفاع از کشور شهید شد، صفا و صمیمیت بسیاری داشت و این طینت پاک و روستایی تا پایان عمر با او بود. در سال های اول که جهاد سازندگی به وجود آمده بود، ایشان خالصانه در خدمت روستاییان کار می‌کرد. من هم در ابتدای جهاد سازندگی در مشهد و سبزوار در آن کار می کردم.

داستانی از دوران دبیرستان بگویم. من زمستان ها یک شال گردنی سبز کاموایی داشتم و برای جلوگیری از سرما دور گردن  می پیچیدم. آن زمان ها، از حالا بیشتر برف می آمد. برف های زمستانی گاهی تا پایان فروردین در کوچه ها و خیابان ها بود. یک بار شهید عباس بروغنی به من گفت که همین شال گردنی ات را یک مدتی به من بده!

گفتم:  تو که سید نیستی، برای چی می خواهی شال سبز داشته باشی؟

 گفت: که یک دختری در همسایگی ما هست او را نذر  سید کرده اند. این شال را بده تا با من ازدواج کند!  این شوخی ای بود که از شهید عباس روغنی برای ما ماند. بروغنی در دانشگاه کار ( مجتمع صنعتی کشور) دانشجو شد. در شرایط بعد از انقلاب مدتی با گروه میثمی تحت عنوان نهضت مجاهدین خلق همکاری می کرد و این چیزی است که در مورد ایشان معمولاً مخفی می‌کنند.گمان می کنند که اگر  مشخص شود که با آن ها کار می کرده است، به جایگاه سیاسی برخی دیگر آسیبی وارد می شود! شهید عباس بروغنی انسان والا مقامی بود. انسان پاک سرشت و دانشجوی زحمت کشیده  و متواضع بود. همه وقت با فروتنی و از جان و دل برای مردم خدمت می‌کرد. شهید عباس در جبهه دو تا وصیتنامه نوشت؛ یکی  برای خانواده و دیگری توصیه در مورد  لطف الله میثمی و گروهشان (نهضت مجاهدین خلق) بود. شخصیت دوم گروه میثمی، آقای مهدی غنی بود. آقای مهدی غنی شخصیت سیاسی معروف سبزوار در روز های منتهی به پیروزی انقلاب بود. وقتی از زندان آزاد شد، مردم از سبزوار تا "باغجر" و "علیک" به استقبالش رفتند! امروز هم آقای غنی تحلیلگر سیاسی و شخصیتی دوست داشتنی است. بنده گاهی با ایشان تماس دارم. در عجبم که این مهدی غنی از 90 در صد وزرای این چهار دهه صلاحیت بیشتر داشته و دارد، ولی چرا حکومت دنبال بزرگانی از این دست نمی رود ولی .....!

این گروه، راه خود را از سازمان مجاهدین خلق جدا کرده بودند، در روز ها و ماه های پس از پیروزی انقلاب، اینها برای دستگیری شکنجه گران و بازجویان ساواک کمک می کردند و در این کار جدی بودند. به آرمان  بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق وفادار بودند، ولی خط رجوی و سازمان تابع او را قبول نداشتند. تحلیلشان از کودتای مارکسیستی درون سازمان مجاهدین خلق و شهادت مجید شریف واقفی و صمدیه لباف، در سال 1354 با جریان رجوی متفاوت بود. در آغاز دهه ی 60 نشریه ی "راه مجاهد" را منتشر می کردند. به تدریج کار تشکیلاتی را کنار گذاشتند. آقای لطف الله میثمی نشریه ی" چشم انداز ایران" را منتشر کرد که هنوز هم ادامه دارد. در شرایط جنگ آن ها هم مثل همه ی مردم، در برابر تهاجم بیگانه به دفاع  از کشور معتقد بودند.  در سبزوار  به خاطر حضور مهدی غنی در ماه های پس از انقلاب تعدادی از دانشجویان به این جریان پیوستند، ولی به تدریج جدا شدند یا در جبهه شهید شدند . پس از شهادت عباس بروغنی، تشییع جنازه اش در سبزوار انجام شد. در همین جریان آقای لطف الله میثمی را برای ساعتی دستگیر کردند، اما برای ادامه تشییع جنازه در روستای بروغن آزاد شد. در بروغن سخنرانی کوتاهی هم داشت. نباید از بیان واقعیت به خاطر تفاوت با نظر برخی از مقامات رسمی حکومتی کوتاهی کرد. نظر و قرائت رسمی حکومتی به قدری کم ظرفیت شده که دایره ی خودی ها را تنگ وتنگتر کرده و در کار بیگانه سازی خودی ها و دفع نیرو ها، موفق تر از جذب بوده است! سلیقه ی حاکم، با داعیه ی انقلابی(نمایی)، مسیر انحرافی را پیش گرفته است.  آرامگاه شهید والامقام عباس بروغنی و همکلاسی عزیز ما در روستای بروغن واقع در شهرستان داورزن است.

آقای ابوالفضل باقرآبادی

ابوالفضل باقرآبادی، بلند بالا و تنومند بود ( در عکس نفر اول ایستاده از راست). او به دانشگاه نرفت و در کار آزاد  موفق بود و هست.  دفتر فنی در خیابان مطهری بالاتر از حسینیه باقرالعلوم دارد. گهگاه در دفترش ساعتی را به گفت و گوی ادبی می گذرانیم. او، بانی گروه همکلاسی های 54 شد. این کار سبب شد تا من خاطرات دوران سیکل دوم دبیرستان اسرار را بنویسم. ذوق ادبی دارد. در گروه " نوید معاشران"   با صدای رسا و غرا شعر می خواند.

آقای محمود شیعی

اکنون که از محمود شیعی نام می برم ، چهره  ی آن روز هایش را به خاطر می آورم، ولی به واقع هیچ خبری  از او ندارم. نمی دانم آقای شیعی که دبیر بود عمویش بود، یا ..؟  

آقای محمود جراحی

از  محمود جراحی،  بجز از سال ها ی اولیه که گاه می دیدمش، یا از کسی چیزی در باره اش می شنیدم، دیگر خبر ندارم.

آقای رضا مدرسی

 رضا مدرسی با قامتی رسا و و موهای پر پشت در عکس جمعی در محوطه ی دبیرستان  دیده می شود. طنین خاص صدایش را اگر اکنون  پس از 47 سال بشنوم می توانم تشخیص دهم! او را هم ندیده ام.   

آقای بهداد

آقای بهدادهم جزء درسخوان های رقابتی بود و با هنر بخش و جعفر زاده بیشتر دیده می شدند. بعد از دیپلم دیگر اورا ندیده ام .

آقای تاج آبادی

تاج آبادی بسیار با صفا بود. وضع اقتصادی خوبی نداشتند. منزلشان در کوچه ای در مرکز شهر بود که برق نداشت. به گمانم که همان هم اجاره ای بود. من با او بسیار رفت و آمد داشتم و با هم درس می خواندیم. پدرش باغبان مرکز فرزندان بی سرپرست بود؛ همین محلی که اکنون مرکز نگهداری معلولان ذهنی امیر المومنین  در خیابان طالقانی است و تالار یاس را در آن درست کرده اند. خانمش در کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان شاغل بود. اکنون باز نشسته ی آموزش و پرورش است و بر صفا و صمیمیتش بسی افزوده شده است و در نظر من بسیار دوست داشتنی است.

حمید قندی

حمید قندی  از خانواده ای با شرایط اقتصای خوب بود . خوش تیپ بود. گهگاهی  و در جلساتی مثل مراسم عروسی ایشان را دیده ام ، ولی ارتباط دیگری با ایشان نداشته ام.  

آقای اصغر استیری

اصغر استیری از نظر جثه، به اندازه ی خودم بود، اما بسی خوش تیپ تر . از همان دوران عینکی بود. روحیه ای ملایم و آرام داشت. پدرش هم فرهنگی بود. خودش هم فرهنگی شد و بسیار علاقه مند به کار های تولید لوازم برقی! به گمانم که کارگاه تولیدی لوازم برقی هم دارد. 

 آقای عراقی

آقای عراقی را گاه گاه در خیابان می بینم . او در سال 54 به هوای قبولی در رشته ای مناسبتر در کنکور شرکت نکرد. ماشاء الله خوش تیپ و نسبتا جوانتر از مثال من است. در روز های فروردین 1401 در یک  برنامه ی موسیقی دیدمش .

 آقای طبسی

آقای طبسی تحصیل در رشته ریاضی را در دانشگاه ادامه داد و دبیر ریاضی شد. ظاهرا برنامه ی پیاده روی اش بد نیست ، گاهی او را در پیاده رو خیابان دیده ام .

شهید احمد طزری

شهید احمد طزری از همدوره ای های دبیرستان اسرار بود. خانواده اش در روستای طزر در غرب سبزوار بودند. پسر ارشد خانواده بود. برادران دیگرش را هم در تحصیل سر پرستی می کرد. با اخذ دیپلم ریاضی، در رشته ی فیزیک دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شد. دانشگاه فردوسی در اواخر مرداد ماه 1354  اسامی قبول شدگان را اعلام کرد. من، احمد طزری و غلامرضا خسرو آبادی( فرزند ملا احمد) که  برای شرکت در کلاس های زبان انگلیسی در طول شهریور ماه، به مشهد رفته بودیم، ابتدا به مسافر خانه ای در خیابان نادری مشهد  رفتیم. بعد از ظهر ها که کلاس نداشتیم، دنبال خانه دانشجویی می گشتیم. در خیابان دانشگاه نزدیک میدان سعدی ( سراب) کوچه باغ سنگی، یک حیاط قدیمی گیر آوردیم  و یک اتاق مشترک گرفتیم. آقای محمود قزی هم در همان حیاط یک اتاق کوچک گرفت. در سال اول دانشجویی با غلامرضا خسرو آبادی و شهید احمد طزری اتاق مشترک داشتیم. کشتی می گرفتیم، کوه می رفتیم و در کوه تحلیل مسائل سیاسی داشتیم، مبارزه می کردیم. مطالعه ی کتب ممنوعه داشتیم. نوارهایی از شریعتی گوش می کردیم  و....  

با احمد هم اتاقی و هم دانشکده ای بودم. باهم  مسیر خانه تا دانشکده را می رفتیم.  شهید احمد برای سال دوم می خواست که برادرانش را از سبزوار به مشهد بیاورد. من خانه ای دیگر و  نزدیک همان منزل قبلی، در میدان صاحب الزمان اجاره کردم. چون این خانه برای او و برادرانش مناسب تر بود و من که اجتماعی تر بودم و پر رفت و آمد تر خانه ای تنهایی گرفتم، خانه ای که خاطرات عجیبی از آن دارم. 

 در نسل ما تنوع عجیبی وجود داشت.  انقلاب، جنگ و تجربه ی حاکمیت روحانیت به همراه تحولات جهانی و سرعت تغییرات تکنولوژیک و.... در این تنوع نقش داشته است.  سرنوشت هر یک از ما سه نفر( که یک سال هم اتاقی بودیم) جوری رقم خورد؛

  1. احمد طزری  لیسانس فیزیک گرفت ازدواج کرد و طولی نکشید که در جنگ  شهید شد.  ارتش بعث عراق مغزش را متلاشی کرد!
  2. غلامرضا خسروآبادی لیسانس تاریخ گرفت به سربازی رفت. ستوان  وظیفه بود. در ارتباط با سازمان مجاهدین خلق اعدام شد! احتمالا او هم در تیرباران زندان ، مغزش متلاشی شده باشد!
  3.  و من، که در رنج بودن مانده ام!  و بیش از چهار دهه است که  فرصت خون دل خوردن داشته ام!   و اکنون گزارش آن ایام را می دهم. آیا مغز من هم متلاشی خواهد شد؟! شاید روزی توسط آتش به اختیار های....!! اکنون نزدیک به دو دهه است که حتی در مجالس بزرگداشت برادر شهیدم، احمد طزری هم مجاز به سخنرانی نبوده ام! و در نظر برخی قاچاقی زنده ام و نفس می کشم! قاچاقی حرف می زنم! اگر دریک روستا، در مراسم عزای امام حسین و یا عزای یکی از بستگان سخنرانی کرده ام، دهیار و برخی اعضاء شورا ی ده را بازخواست کرده اند!

 تقریبا چهل سال است که هرساله در ایام نوروز در روستای طزر مراسم سالگرد شهادت احمد را بر گزار می کنند.  زندگی نامه ی احمد طزری را در کتاب "کویر پر ستاره"( زندگی نامه شهدای دانشجوی سبزوار) نوشته ام.   

غلامرضا خسرو آبادی ( فرزند ملا احمد)

غلامرضا خسرو آبادی ( فرزند ملا احمد)  از همدوره ای های ما  به خاطر تشابه اسمی در کلاس دیگر بود، ولی پس از اخذ دیپلم ریاضی از  دبیرستان، در رشته ی تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شد. همان گونه که در بخش مربوط به شهید احمد طزری یادآور شدم، سال اول دانشجویی را با شهید احمد طزری و او، هم اتاقی بودیم. من در سال دوم اتاقی جداگانه گرفتم. او هم با دوستان دیگری هم اتاقی شد.  قبل از تعطیلات موسوم به انقلاب فرهنگی، لیسانس گرفت و با اتمام دانشگاه با درجه ستوانی سرباز شد. سمپاتی  نسبت به سازمان مجاهدین خلق داشت و اعدام شد!  به یاد دارم که قبل از رفتن به سربازی در حضور پدرش توصیه کردم که راه خود را از مجاهدین خلق جداکند. آن زمان هنوز قبل از 30 خرداد 1360 بود؛ تاریخی که آن ها اعلام مبارزه مسلحانه کردند. متاسفانه تک پسر ملا احمد، از دست رفت و چه بسیار جوانانی که فریب سازمان مجاهدین خلق را خوردند، فرصت اندیشیدن پیدا نکردند و اعدام شدند!  نمی دانم غلامرضا خسرو آبادی به چه اتهامی اعدام شد. آیا محاکمه ای در کار بوده یا نه؟! آیا دادگاه نظامی برایش تشکیل شد یا نه؟! او آدم بد ذاتی نبود. اگر فرصت می داشت. با مطالعه ای که در تاریخ داشت، می توانست به نقد خود و عملکرد سازمان مجاهدین خلق بپردازد.

به یاد دارم که در سال اول دانشجویی مان باهم در اتاق کشتی می گرفتیم. قدری از من درشتر بود ولی معمولا  و بیشتر اوقات، شکستش می دادم.  چای کمرنگ می خورد و در توجیه آن به شوخی می گفت :

    چای رِ مُخرُم بِی قندش -  بیزار دِرُم از رنگش!

 ( چای را به خاطر قندش می خورم -  از رنگش بیزارم!)

 

غلامرضا خسرو آبادی ( فرزند حاج علیمحمد)

غلامرضا خسرو آبادی ( فرزند حاج علیمحمد) از خسرو آباد آمده بود و در شهر  درس می خواند. پدر و مادرش در روستا بودند. علت این که نام پدرش را هم ذکر می کنم، به این خاطر است که همزمان غلامرضا  خسرو آبادی دیگری هم داشتیم که نام پدرش ملا احمد بود. هر دو از خسرو آباد بودند. این غلامرضا در دانشگاه کار پذیرفته شد . مهندس شد و در وزارت صنعت و معدن مشغول به کار بود. در سال های اخیر باز نشسته شد و متاسفانه همسرش را در بیماری کووید 19 ( کرونا) از دست داد. او در شهر،  ضمن تحصیل، سرپرستی و راهنمایی  برادر ش را هم داشت. ارتباط من با برخی از  بستگان او هم که همسایه ما  بودند برقرار بود. دایی خسرو آبادی، آقای دکتر  حسین بهروان است که از سال 1360 در آموزش وپرورش با ایشان ارتباط داشته ام.آن زمان که  دانشگاه ها به عنوان انقلاب فرهنگی در تعطیلات بسر می برد، من در آموزش و پرورش سبزوار به صورت حق التدریسی در دبیرستان ها درس می دادم. دکتر بهروان در آن زمان معاون اداره ی آموزش و پرورش بود.

 

دکتر سید ابوالفضل حسینی - سبزوار...
ما را در سایت دکتر سید ابوالفضل حسینی - سبزوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hosseinisabzevaro بازدید : 155 تاريخ : شنبه 17 ارديبهشت 1401 ساعت: 19:50