پس انداز عمه زهرا

ساخت وبلاگ

پس انداز عمه زهرا

( تقدیم به نوه های عزیزم، پریناز و دلناز زاهدی تا وقتی بزرگتر شدند، بخوانند )

عید نوروز امسال، یعنی سال ۱۳۹۹ یک جور دیگری بود ! می دانی چرا؟

در زمستان یک نوع جدید از بیماری ویروسی آمده بود که اول می گفتند کرونا. بعد هم که اسم جدیدی رویش گذاشتند ، شد:" کووید 19 ".  خیلی‌ها، در همه ی جهان مثل مردم ایران، نام آن را  نشنیده بودند. فقط آن هایی  که با میکروب ها و ویروس ها و بیماری ها سر و کار دارند، نام آن را می دانستند. از اسفند ماه که قرنطینه کردند، خیلی از مردم مسافرت نرفتند. عید دیدنی هم در کار نبود! خدا به خیر کند برای آن هایی که پس انداز لازم نداشته اند.

 شنیده اید که می گویند پس انداز برای روز مبادا لازم است! روز مبادا، یعنی روزی که خدا نکند برای کسی پیش بیاید، ولی زندگی آدم ها، پر از روزهای خوب و روزهای بد است. حافظ هم خوب می دانست که گفت: " دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور!"

بد وضعی شده که با این شرایط قرنطینه خانگی و کم شدن دیدارها، مثل گذشته  نمی توان به همه سر زد و از احوالشان خبردار شد، ولی اگر بهداشت فردی را مراعات کنید، در همین اوضاع و احوال هم، می توانید کار خیری انجام بدهید.

عمه زهرای داستان ما این جوری است!  بیایید از زبان خودش ، سه - چهار تا داستان واقعی بشنویم:

 

شروع درس پس انداز، از نخود و لوبیا

1-  روزی روزگاری  از سال‌های دهه ی ۷۰ بود. سال های اول ازدواجمان با آقا سید را می گویم. یک روز آبگوشت درست کرده بودم. پدر شوهرم که حالا دیگر چند سال است به رحمت خدا رفته، منزل ما بود. آدم خوش قلبی بود، خوش صحبت و نرم و ملایم! می‌خواست یک درس زندگی به من بدهد.  می دانست که می خواهم آبگوشت درست کنم. مقداری نخود و لوبیا برای آبگوشت جدا کرده بودم. فرصت را غنیمت شمرد و جلو آمد و گفت:" چند تا از این نخود ها و لوبیا ها را جدا کن و کنار بگذار!".  گفتم: چرا؟ گفت : هر بار که خواستی آبگوشت درست کنی، همین مقدار نخود و لوبیا جدا کن. این مقدار که چیزی نیست! همین مقدار اندک را با هم جداگانه ذخیره کن. می بینی که بعد از مدتی زیاد می شود و با نخود و لوبیای ذخیره شده که پس انداز کرده ای، می توانی چند بار بیشتر آبگوشت درست کنی!

 راستش، اول باورم نمی شد. ولی دیدم که آره! حرف پدر شوهرم درست است. این یک درس بزرگی  برایم بود، که بعدها هم  در موارد دیگر، در زندگی خودم به درد من و  هم به درد زندگی دیگران خورده که دو- سه موردش را برایت می گویم:

پول قلک، و خرید تاکسی!

2-    شوهرم راننده ی تاکسی بود و برای درآمد زندگی، روی تاکسی کار می کرد. تاکسی از خودش نبود و او مزدبگیر بود. شب ها که در آخر وقت، به خانه برمی‌گشت، حدود ۶ هزار تومان،  ۷ هزار تومان مزد روزانه اش را هم می آورد. من درسی  را که از نخود و لوبیا یاد گرفته بودم،  در این جا استفاده کردم. به شوهرم گفتم: هرشب 500 تومان بده تا در قلک بیندازم و پس انداز کنم.

پس از مدتی، برای خرید تاکسی ثبت نام کردیم. شوهرم هرچه خودش داشت، گذاشت. یک وام گرفتیم. باز هم دیدیم که مبلغی کم است. شوهرم نگران بود که بقیه ی پول را از کجا جور کند! حالا وقتی بود که به سراغ قلک بروم! رفتم پول های پس‌انداز شده را درآوردم و شمردم.  پول را  پیش  شوهرم گذاشتم.  او که روحش هم در این گیر و دار از این  پول ها، خبر نداشت و فراموش کرده بود، خوشحال شد! همان ۵۰۰ تومانی های پس انداز روزانه، کاربرآمد شد و مشکل ما را حل کرد. تاکسی خریدیم . از روی همان تاکسی زندگی مان را اداره کردیم و می کنیم.  و به حمدالله قسط های وام را هم به موقع پرداخت کردیم. از آن سال ها با تاکسی خودمان کار می کنیم.

 

دویست هزار تومان یک زندگی  را نجات داد!

3-  من پس انداز کردن را همچنان ادامه می‌دادم، تا این که یک روز ، یکی از همسایه ها مان را که آقای نسبتاً جوانی هم بود،  در کوچه دیدم که به شدت غمگین و افسرده بود. پس از احوالپرسی از حال خانمش، گفت: داریم از هم جدا می شویم! پرسیدم : چرا؟!

سفره ی دلش را باز کرد و گفت:  شغل درست و حسابی ندارم. تا چند روز پیش، به عنوان کارگر ، یک جایی کار می‌کردم که دیگر مرا نخواستند. کارِ سرِ گذر هم که چند روز است رفته ام و نیست !  با این وضع، خانم من دارد از زندگی کردن با من ناامید می شود و می خواهد برگردد پیش خانواده‌اش! اگر می توانید کاری، نصیحتی، چیزی....
گفتم: من ۲۰۰ هزار تومان دارم. این را می‌دهم، یک گاری دستی بخر. از میدان تره بار میوه بخر و با آن  در محلات شهر بفروش. هر وقت پس انداز کردید و لازم نداشتی پولم را برگردان. با خانم همسایه هم صحبت کردم و به او امید دادم.

کار و بار همسایه درست شد. مدت زیادی نگذشت که گاری را فروخت و یک  ماشین وانت خرید و با آن میوه و تره بار می فروخت. کارش حسابی گرفته بود. یک روز با یک جعبه شیرینی به سراغ ما آمد. کلی تشکر و سپاسگزاری کرد که از آن ۲۰۰ هزار تومان، هم زندگی مان رونق گرفت ،  هم کار و بار همان سامان گرفت. پولتان را پس آورده ایم، ولی چون مدت نسبتاً طولانی، در د ست ما بوده، به همان مدت شما هم دویست هزار تومان دیگر در اختیارتان می گذاریم، تا استفاده کنید. این را که گفت، خیلی تعجب کردم!  چرا؟! علتش را به او و همسرش گفتم.

 

پس انداز مشکل گشا

4-  گفتم که یک بنده خدایی، حدود یک ساعت پیش آمد و ۵۰۰ هزار تومان پول لازم داشت تا مشکل زندگی‌اش را حل کند. من آن قدر پول نداشتم. شما چه به موقع این پیشنهاد را کردید! اگر می خواهی خودت ۲۰۰ هزار تومان را به او بده . بقیه اش را هم من جورمی کنم. با این حساب ۱۰۰ هزار تومان دیگر اش را جور کردم و کار آن بنده خدا هم برآورده شد.

 خوشحالم که با همین اندک پول پس انداز، کار بعضی ها انجام می شود .

____________________________________

                                      

 این داستان های واقعی را خانم زهرا زاهدی – عمه ی نوه هایم پریناز و دلناز - ، در مسیر سبزوار به مشهد برای خانم من زهرا مسلمانی تعریف می کرد. من در حال رانندگی، چشمم به جاده و گوشم به صحبت های عمه زهرا بود. شنیدم و در مشهد نوشتم. نوه ام، دلناز زاهدی در دوم اردیبهشت1399 ، در مشهد چشم به جهان گشوده بود و ما  برای  دیدنش می رفتیم. ولی خدا خیر بدهد به این عمه زهرا که واقعا کد بانو است!  و  اهل کمک!

                                        سید ابوالفضل حسینی -   مشهد - 4 اردیبهشت ۱۳۹۹

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۹ ساعت 23:1 توسط دکتر سید ابوالفضل حسینی  | 

دکتر سید ابوالفضل حسینی - سبزوار...
ما را در سایت دکتر سید ابوالفضل حسینی - سبزوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hosseinisabzevaro بازدید : 361 تاريخ : سه شنبه 6 آبان 1399 ساعت: 5:46